از نگاه حافظ آدمی دو گناه غیر قابل اغماض دارد: مردم آزاری و ریاکاری ! در ارتباط با آزار خلق گوید:
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
غزل:5
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
غزل:20
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
غزل:76
و:
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
غزل:156
در ارتباط با ریا و تظاهر نیز حافظ در موارد نسبتا پرشمار و عدیده ای به تزویر و ریاکاری اشاره نموده که از جمله آنها عبارتند از:
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
غزل:2
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
غزل:9
در میخــــــانه ببستند خـــدایا مپسند کـــه در خانه تزویر و ریا بگشایند
غزل:202
مي خور که شيخ و حافظ و مفتي و محتسب چون نيک بنگري همه تزوير مي کنند
غزل:200
دور شو از بـرم ای واعظ و بیهـــوده مگوی من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
غزل:347
می خور که صد گنــــاه ز اغیار در حجاب بهتر ز طاعتی که به روی و ریــا کنند
غزل:196
خوش می کنم به بـــاده مشکین مشام جان کــز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
غزل:243
بشارت بــــر بــــه کـــوی می فروشان کـــه حـــافظ تـوبه از زهد ریا کرد
غزل:130
ز خــــانقاه به میخـــانه میرود حـــافظ مگـــر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
غزل:175
ریا حلال شمارند و جــام بـــاده حــــرام زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
غزل:منسوب به حافظ
گر چه بر واعظ شهــر این سخن آسان نشود تا ریـــا ورزد و سالوس مسلمان نشود
غزل:227
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
غزل:20
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق آن که او عالم سر است بدین حال گواست
غزل:20
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
غزل:71
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
غزل:71
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد
غزل:126
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
غزل:133
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
غزل:199
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ما را خدا ز زهد ریا بینیاز کرد
غزل:133
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
غزل:227
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
غزل:230
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار
غزل:246
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان کردم سؤال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
غزل:285
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
غزل:355
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
غزل:358
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
غزل:393
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
غزل:407
کردار اهل صومعهام کرد می پرست این دود بین که نامه من شد سیاه از او
غزل:413
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
غزل:485